من فقیرم
فقر من نوع نگاهیست که او بر من داشت
هستی ام آتش زد داغ بر دل بگذاشت
من شنیدم
که چرا
از عاشقی و عاشق شدن واهمه داشت
بی خبر رفت شتابان نامه ای بر دل مسکین نگذاشت
من رسیدم
به همان جمله که می گفت:
جوان هر کسی بر دل از این داغ نشانی دارد
او نشانی شد و رفت
چه کنم با این دل به که گویم مشکل
چه کنم ناله به جایی نرسد
شیونم پیش خدایی نرسد
این خدا کیست که در مرگ زمان
همه در حسرت اویند نگران
این خدا کو؟ که بیند دل ما
دل بی صاحب پر مشکل ما
این خدا نیست که ما می خوانیم
جملگی شرک ز خود میرانیم
من ندارم خبر از حال خدا
او که دارد خبر از محفل ما
پس چرا یاد نکرد از بنده اش
از دل این بنده ی شرمنده اش
شرمگینم شرمسارم ای خدا
کاش می شد قلبم از سینه جدا
بعد جایش را به گل پر کردمی
سنگ می شد کاهگل دل کندمی